چراوقتی عصبانی هستیم دادمیزنیم
چرا وقتی عصبانی هستیم داد می زنیم؟
استادى از
شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟
چرا
مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان
فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را ازدست میدهیم.
استاد
پرسید: اینکه آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل
کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟
چرا
هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان
هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام
استاد چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان
از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد
بزنند.
هر
چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها بایدصدای شان را
بلندتر کنند.
سپس
استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟
آنها
سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان
خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است .
استاد
ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟
آنها
حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم
به یکدیگر بیشتر میشود.
سرانجام،
حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى
است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد....
امیدوارم
روزی رسد که تمامی انسان ها قلب هایشان به یکدیگر نزدیک شود.
سوالی سخت در مصاحبۀ استخدام!
مردی به نام
استیو، برای انجام مصاحبه حضوری شغلی که صدها متقاضی داشت به شرکتی رفت. مدیر
شرکت، به جاى آن که سین جیم کند، یک ورقه کاغذ گذاشت جلوی استیو و از او خواست
برای استخدام، تنها به یک سوال پاسخ بدهد.
سوال
این بود: شما در یک شب بسیار سرد و توفانى، در جاده اى خلوت رانندگى می کنید،
ناگهان متوجه می شوید که سه نفر در ایستگاه اتوبوس، به انتظار رسیدن اتوبوس، این
پا و آن پا می کنند و در آن باد، باران و توفان چشم به راه کمک هستند.
یکى
از آن ها پیر زن بیمارى است که اگر هر چه زودتر کمکى به او نشود ممکن است همان جا
در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظى را بخواند.
دومین
نفر، صمیمى ترین و قدیمى ترین دوست شماست که حتى یک بار شما را از مرگ نجات داده
است و نفر سوم، همسر آینده شماست که حالا با او در دوران نامزدی به سر می برید؛
اما خودروی شما فقط یک جاى خالى دارد، شما از میان این 3 نفر کدام یک را سوار مى
کنید؟ پیرزن بیمار؟ دوست قدیمى؟ یا نامزدتان را؟
جوابى
که استیو نوشت باعث شد از میان صدها متقاضى، به استخدام شرکت در آید. پاسخ این
بود: من سوئیچ ماشینم را می دهم به آن دوست قدیمى ام تا پیر زن بیمار را به
بیمارستان برساند، و با نامزدم در ایستگاه اتوبوس می مانم تا شاید اتوبوس از راه
برسد.